هیچکس اطاق صورتی را نکشت

ساخت وبلاگ
آخر سال ۱۴۰۲ من فهمیدم که هیچکس نمیتونه تا ابد خوب بمونه. هرچیزی اندازه داره خوبی هم اندازه‌ای داره! مامان داشت به فرناز میگفت آیدا این همه پول پای تراپی حروم کرد هنوز که هنوزه حالش خوب نیست یه آن خواستم برم هاراکیری کنم واقعا :))))) با یکمی خشم و خنده برگشتم سمتش و گفتم مامان، من حالم خیلی بهتره! بهتر! نه خوب! شاید اگه نمیرفتم اگه تن نمیدادم به این کنکاش الان مرده بودم! خودکشی کرده بودم من از خود الانم راضیم حتی اگه تو نخوایش دم رفتن از خونه خاله بودیم که فرناز گفت تهران میبینمت! تو زندگی جدیدت! زندگی چهارمت :)) زندگی اولت سیرجان کودکی، زندگی دوم بندر و دانشجویی، زندگی سوم سیرجان و کار و حالا چهارمی، تهران راستش از این توصیف خیلی کیف کردم  مارال زیبای من بزرگ شده! انقدری بزرگ که من برای جواب دادن به سوالاش نیاز به کلی فکر کردن پیدا کنم! انقدر بزرگ که سلیقه شخصی داره! انقدر بزرگ که دنبال رفع ایرادای خودشه :)))) مثلا به فرناز گفته که من چرا دوست زیادی ندارم و‌چیکار کنم بچه ها باهام دوست بشن! من این روزا! خیلی عجیب شدم راستش!  ولی نمیتونم خودمو شرح بدم آ در تماس های تقریبا اخرمون خیلی ازم گله کرد  یکیش این بود که تولدم رو چرا زنگ زدی و تبریک گفتی در حالیکه نمیدونی میخوای من چه نقشی تو زندگیت داشته باشم  خیلی بهم برخورد راستش ولی الان که مینویسم شاید حق داشت من دیگه حتی برای تبریک عید هم بهش زنگ نزدم! اون زد! و بعد اون با اینکه خیلی جاها خیلی چیزا بود که میخواستم بهش بگم دیگه پیش قدم هیچ ارتباطی نشدم من شاید به قول حجت در ارتباط با پسرا ساحره باشم! ولی اگه حواسم باشه نمیخوام کسیو ازار بدم! هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 3 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 16:34

تو اون شام مهتاب کنارم نشستیعجب شاخه گل وار به پایم شکستیقلم زد نگاهت به نقش آفرینیکه صورتگری را نبود این چنینیپریزاد عشقو مه آسا کشیدیخدا را به شور تماشا کشیدیتو دونسته بودی، چه خوش باورم منشکفتی و گفتی، از عشق پرپرم منتا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تابتا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریابقسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینیتو یک جمع عاشق ، تو صادقترینیهمون لحظه ابری رخ ماهو آشفتبه خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفتگذشت روزگاری از اون لحظه نابکه معراج دل بود به درگاه مهتابدر اون درگه عشق چه محتاج نشستمتو هر شام مهتاب به یادت شکستمتو از این شکستن خبرداری یا نههنوز شور عشقو به سر داری یا نهتو دونسته بودی، چه خوش باورم منشکفتی و گفتی، از عشق پرپرم منتا گفتم کی هستی، تو گفتی یه بی تابتا گفتم دلت کو، تو گفتی که دریابقسم خوردی بر ماه ، که عاشقترینیتو یک جمع عاشق ، تو صادقترینیهمون لحظه ابری رخ ماهو آشفتبه خود گفتم ای وای مبادا دروغ گفتهنوزم تو شبهات اگه ماهو داریمن اون ماهو دادم به تو یادگاریهنوزم تو شبهات اگه ماهو داریمن اون ماهو دادم به تو یادگاریمن اون ماهو دادم به تو یادگاریمن اون ماهو دادم به تو یادگاریمن اون ماهو دادم به تو یادگاری هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 3 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 16:34

وقتی آدما میزنن تو برجکت و ناامیدت میکنن تبعا ناراحت میشی! ولی گاهی این ناراحتی واسه اینه که هی تو دلت بهش میگی حیف! حیف تو بشر! چرا خودتو پیش من حیف کردی اخه؟ الاغ! من از این ناراحتی بیشتر ناراحت میشم :)))) امشب تو ماشین که داشتم از پیش ف برمیگشتم  نوبهاری از محسن نامجو رو گوش کردم یاد قدیم افتادم  قدیما که خیابونای بندر رو تنهایی با ماشین گز میکردم و ادما رو نگاه میکردم! امشب از آینه ی ماشین، تو ماشین عقبی رو نگاه میکردم و محسن نامجو میخوند کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری  عین یه سکانس تمام و کمال بود  یه مرد و زن خندون که داشتن یه دختر کوچولو رو ناز میکردن و بلند میخندیدن و بابا دخترو بغل کرد و نشوند پشت فرمون  محسن نامجو میخوند: عمری دگر بباید بعد از وفات ما را و من با حسرت انگشتمو گاز میگرفتم و سعی میکردم به چراغ سبز بعدی برسم‌ که حداقل کمتر این خانواده خوشبخت رو ببینم و حسودیم شه :)))  رفتم اینستاگرام و استوری کردم : ان‌-در امیدواری که یادمون باشه ما حسرت خوردیم  هیچکس اطاق صورتی را نکشت...
ما را در سایت هیچکس اطاق صورتی را نکشت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 4premature4 بازدید : 3 تاريخ : جمعه 31 فروردين 1403 ساعت: 16:34